سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد
قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق
تنها یک بار با تمام شجاعت پا به درون این سیاهی های بی پایان گذاشتم می دانستم که حقیقت باید در جایی پنهان بماند و من راه عمیق ترین غم ها را بر گزیدم جایی که حقیقت پنهان شده بسیار سرد است این ابهامی که روی صورتم حس می کنم بسیار تاریک و پر معناست لمس هایش, همه ی وجودم را در بر گرفته تاریکی به آرامی وجودم را به چنگ گرفت از وقتی که تمام امید هایم را فدا کردم و پا به روان های خرد شده ی بسیاری را دیدم که پژمرده می شوند , به آرامی جان می بازند و محو می شوند انگار که دیگر نوری هرگز پدیدار نخواهد شد هنوز می توانم حس کنم که این پایین آرمیده ام تمام نیرو هایم را با ترس و وحشت از وجودم بیرون کشیدندو حقیقت به آرامی در حال مرگ است
نظرات شما عزیزان:
این وادی پریشانی گماردم,
Power By:
LoxBlog.Com |